اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
افسردگی، برادری را تباه می کند . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----555210---
بازدید امروز: ----13-----
بازدید دیروز: ----169-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 88/4/16 ساعت 5:44 عصر

یحیی

یحیی یازده
سال داشت و اولین روزی بود که می خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد.در اداره روزنامه
متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آن ها هم روزنامه می فروختند
چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت. و به
نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد.چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش
گفت:دیلی نیوز!دیلی نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.

به کوچه که
رسید شروع کرد به دویدن.فریاد می زد:دیلی نیوز!دیلی نیوز.به هیچ کس توجه نداشت.فقط
سرگرم کار خودش بود.هر قدر آن اسم را زیادتر تکرار می کرد و مردم از او روزنامه می
خریدند بیشتر از خودش خوشش می آمد
  و تا چند شماره هم که
فروخت هنوز آن اسم یادش بود.اما همین که بقیه پول خرد پنج ریالی را تحویل آقایی
داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق
کرد دیگر هر چه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد.آن را کاملا فراموش کرده بود.

ترس ورش
داشت.لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد.دو مرتبه شروع به دویدن کرد.باز
هم بی آن که صدا کند چند شماره ازش خریدند.اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده
بود.

یحیی به
دهن آن هایی که روزنامه می خریدند نگاه می کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از
آن ها بشنود،اما آن ها همه با قیافه های گرفته و جدی و بی آنکه به صورت او نگاه
کنند روزنامه را می گرفتند و می رفتند.

بیچاره و
دستپاچه شده بود.به اطراف خودش نگاه می کرد،شاید یکی از بچه های هم قطار خود را
پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد،اما کسی را ندید.چند بار شکل دیزی جلوش ورجه
ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید.روی پیاده رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش
مشق می کردند و مثل این که یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا
خواست آن را بگیرد خاموش شد.

سرش را به
زیر انداخته بود و آهسته راه می رفت.بسته روزنامه را قایم زیر بغلش گرفته بود و به
پهلویش فشار می داد.می ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش
بگیرند.می خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد.می خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم
روزنامه چیست اما خجالت می کشید و می ترسید..

ناگهان
قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت.پا گذاشت به دو و
فریاد زد:پریموس!پریموس!

اسم
روزنامه را یافته بود.


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else